بوی عملیات می آمد…!
و من نظاره گر آغوش گرم و اشکهای داغ و خنده های معنی دار و خداحافظی رفیقان و هم رزمان بودم.دل کندن از هم رزمان سخت بود.
یکی از هم رزمان شهیدم گفت:ابراهیم برام دعا کن شهید بشم…و لبخند زیبایی زد.
سرم رو با ناراحتی پایین انداختم و در جوابش گفتم:اگر دعای من جامونده مستجاب بشه حتمأ…توهم قول بده اگر شهید شدی دست من رو هم بگیری.
صالح باز لبخند زد و گفت حتمأ دعات مستجاب میشه تواز همه ی ما دلشکسته تری.
دوباره غرق تماشای بچه های رزمنده شدم،بعد از مراسم نوحه خوانی و سینه زنی،در میان اشک و بغض،بچه ها همگی شروع کردند به خدا حافظی و حلالیت طلبیدن بعد از یکی دو ساعت گردان شروع به حرکت کرد.
و من در حسرت این جدایی از پرستوهایی که قصد کوچ کردن داشتند کوچی که با آغوش باز به استقبال آن میرفتند ماندم.
من ماندمو یاد و خاطره ی دوستانی که از من جلو زدند و من جامانده ی کوچ پرستو ها بودم…
جا مانده ای که باز ماند به خاطر پایی که چند ترکش در آن جا خوش کرده بود و پای رفتنش را لنگ کرد.
پ.نوشت:به قلم خودم